Tuesday, December 18, 2007

سخن رنج مگو


من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر، هيچ مگو

:دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت
“ .
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو”
“.گفتم: ”اي عشق، من از چيز دگر مي ترسم
.گفت: ”آن چيز دگر نيست دگر، هيچ مگو

من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
“.سر بجنبان كه بلي، جز كه به سر هيچ مگو
قمري، جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر! هيچ مگو
گفتم: ”اي دل، چه مه ست اين؟“دل اشارت مي كرد
“.كه ”نه اندازه توست اين، بگذر، هيچ مگو
“گفتم: ”اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
“.گفت: ”اين غير فرشته ست و بشر، هيچ مگو

“.گفتم: ”اين چيست؟بگو، زير و زبر خواهم شد
گفت: ”مي باش چنين زير و زبر، هيچ مگو
اي نشسته تو درين خانه پر نقش و خيال
“.خيز ازين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو
“گفتم: ”اي دل، پدري كن، نه كه اين وصف خداست؟
“ .گفت: ”اين هست، ولي جان پدر، هيچ مگو

مولانا

2 comments:

Unknown said...

فکر می کنم هیچ نگفتن ظرفیت بالایی می خواد

Unknown said...

ولی کلا شعرهای مولانا توی یک فاز کاملا عارفانه است ،آدم دلش می خواد اون جوری باشه،خیلی زیبا بود عزیزم