Sunday, January 6, 2008

قطعه اي از شعر آرش كمانگير

آرش كمانگير

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه ها خاموش
… دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
،بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
،ردِّ پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دم سرد ؟
آنک آنك کلبه ای روشن
…روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
،قصه می‌گوید برای بچه‌های خود عمو نوروز
.گفته بودم زندگی زیباست...”
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت‌های بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوي عطر خاك باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
درغم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیردادن و رهانیدن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن
بی تکان گهوارهٔ رنگین کمان را در کنار بام دیدن
یا شب برفی
نشستن پیش آتش ها
...دل به رؤیاهای دامن گیر و گرمِ شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست
“.ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده‌ای در کورهٔ افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
:زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله‌ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل، ای روییده آزاده
بي دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
،چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
...جان تو خدمت گر آتش
!سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله میخواهد“ صدا سرداد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
....................روزگار



شعر آرش كمانگير، اثري زيبا و ماندگار از سياوش كسرايي ، شاعر بزرگ ايراني
است كه با طبع شاعرانه و قلم بس توانا و چيره دست خويش، اسطوره آرش کمانگیر
كه نماد جانفشانی در راه میهن است و داستان وي در اوستا آمده، را در قالب شعري
.بلند ودر عين حال شيرين و جذاب، به رشته نظم در آورده است
شنيده ام كه مادربزرگان و پدربزرگان ما در شبهاي سرد وبرفي، گرد هم مي آمدند و
به سرگذشت آرش كمانگير كه فرد خوش بياني از جمع شان آنرا مي خواند،با دقت
گوش مي سپرندند...... و من هم امروز با ديدن برف سنگيني كه تهران را كاملا
سپيدگون كرد، به ياد خاطرات شيرين دوران كودكي، هنگامي كه دانش آموز كلاس
چهارم دبستان مدرسه توحيد بودم افتادم و به ياد همكلاسي كه دفتر شعر پدرش را
دريك روز برفي به مدرسه آورده بود و ما در زنگ تفريح دوم كه نسبتا طولاني
.بود، شعر آرش كمانگير را با لذتي وافر خوانديم و من هم آنرا در دفتر شعر خود نوشتم
.قطعه اي كه خوانديد، در واقع مقدمه زيبايي از اين شعر بلند اسطوره اي است

پريسا پرندين

No comments: