WOODROW WILSON
Monday, December 31, 2007
YOU ARE HERE
WOODROW WILSON
داستاني درباره ذن
داستاني درباره ذن از يك استاد دانشگاه نقل قول شده است.اين استاد به نزد مرشدي رفته بود
تا درباره فلسفه ذن از او سئوال كند. در مدتي كه مرشد با تاني مشغول تهيه چاي بود، استاد
دانشگاه به طور مشروح درباره اعتقاداتش به سخن گفتن پرداخت. مرشد شروع به ريختن
چاي در فنجان استاد كرد و به ريختن ادامه داد. فنجان پر شده و مرشد هنوز مشغول ريختن
چاي بود. استاد آخر طاقت نياورد و گفت: ”اين فنجان پر است! بيش از اين در آن جاي
،نمي گيرد!“ مرشد پاسخ داد: ”شما هم مثل اين فنجان از عقايد و گمانهاي خود پر شده ايد
“.چگونه مي توانم فلسفه ذن را به شما بياموزم پيش از اينكه شما فنجانتان را خالي كنيد
Out beyond ideas of
There is a field.
I’ll meet you there.
when the soul lies down in that grass,
the world is too full to talk about.
Molana
كلامي از شكسپير
اي دوست زيباي من، به چشم من هرگز پير نخواهي شد، چرا كه زيبايي تو كماكان همان
هر چيزي دوست دارد هست شود
آنچه تو ميوه اش مي نامي، هنگامي كه آبدار و لذيذ مي شود، و پرنده اش
.مي نامي، هنگامي كه نغمه مي خواند، همان شادي است
اينكه آدمي براي خوشبختي زاده شده است، بي شك نكته اي است كه
از سراسر طبيعت مي آموزيم. تلاش براي كامجويي است كه گياه را به
.جوانه زدن وا مي دارد، كندو را از عسل مي آكند و قلب آدمي را از نيكي
به درستي نمي دانم چه كسي مي تواند آورنده من بر روي زمين باشد. به
من گفته اند كه آن كس خداست، و اگر او نبوده، پس چه كسي بوده است؟
به راستي احساس شادي ام از زيستن چنان نيرومند است كه گاه به ترديد
مي افتم و از خود مي پرسم آيا هوس بودن، حتي اگر نبودم، در من وجود
نمي داشت؟
آندره ژيد
Wednesday, December 19, 2007
كوه وسنجاب
كوه و سنجاب با هم نزاع مي كردند
“كوه به سنجاب گفت: ”تو يك كوچولوي مغرور هستي
سنجاب پاسخ داد: ”ترديدي نيست كه تو خيلي بزرگي، همه چيز بايد گرد هم آيند تا اين فضا را
بسازند اما فكر نمي كنم كه مقام و موقعيت من مايه شرمندگي ام باشد
البته من به بزرگي تو نيستم اما تو هم به كوچكي من نيستي و حتي نصف چابكي و
سر زندگي مرا نداري انكار نمي كنم كه تو مي تواني يك رد پاي زيباي سنجاب بسازي
اما بدان كه استعداد ها متفاوت است، همه چيز خوب و كامل و تمام عيار آفريده شده و آنچه
.هست واجب و ضروري است
رالف والدو امرسون
You are a holy creature
Dr.Wayane Dyer
نبوغ انسان
.يك مشت خاك در اثر تماس با نبوغ انسان به قصري بدل مي شود
.يك درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون مي شود و شكل معبدي مي گيرد
.يك رشته پشم گوسفند در اثر تماس با ابتكار انسان به صورت لباسي فاخر در مي آيد
اگر در برگ، خاك، چوب و پشم اين امكان هست كه ارزش خود را از طريق انسان، صد برابر
.بلكه هزار برابر كنند، آيا من نمي توانم با اين بدن خاكي كه نام مرا حمل مي كند، چنان كنم
آگ ماندينو
گفتاري از گوته
!انجام آنچه را كه مي تواني يا مي انديشي كه مي تواني، آغاز كن”
“.در جسارت، نبوغ و اقتدار و اعجاز نهفته است
دفتر خاطرات فرشته ها
دفتر خاطرات فرشته ها
چندي پيش به رسم عادت ديرين و در پي داشتن تجربه اي خوشايند به شهر كتاب ابن سينا
رفتم.فضاي آنجا را بسيار دوست دارم. محيطي آرام و دلپذير كه موسيقي متن آن در
.بيشتر اوقات، آهنگي ملايم يا آوازي سنتي است و گهگاه سكوتي در آميخته با تأمل و بينش
ميزكوچك گردي كه با يك روميزي سنتي تزئين يافته و در اطرافش چند صندلي قرار دارد براي
نشستن و با فراغ خاطر در دنياي زيباي كلمات سير نمودن، احساس گرمي و خوش آمد گويي
را در ذهنم تداعي مي كند. در آن روز هم به مانند هميشه، با حالتي جدي و متفكرانه شروع به
كاوشي هيجان انگيز در بين انواع و اقسام كتابها ازادبيات و فلسفه گرفته تا روانشناسي و
هنر نمودم. پس از مدتي، نمي دانم چه مدت، چون هر گاه كه در ميان انبوهي از كتابها
بسر مي برم، فراموش مي كنم كه بعد زمان هم در دنياي ما وجود دارد!....به سراغ ميز
:پيشخوان كتابها رفتم ...در آن ميان، عنوان كتابي نظرم را جلب كرد
دفتر خاطرات فرشته ها“.....برايم جالب مي نمود، آنرا از ميانه باز كردم و... ناگهان”
!شروع كردم به خنديدن
جمله اي كه موجب خنده من شد، شايد انبساط خاطر شما را هم سبب شود. اين جمله را يك
پسر بچه كوچك تحت عنوان يك خاطره نوشته و كاريكاتور بامزه اي از او كه نشان مي دهد كه
.به قصد خودكشي بر لبه يك پرتگاه ايستاده، ضميمه آن شده است
: جمله را اينگونه نوشته
روزي كه فحميدم از ديكته طجديد شده ام، تسميم گرفتم خودكشي كنم و وسيت نامه ام را حم”
“ ... نوشتم، ولي بعدن پشيمان شدم
!جالب نبود؟
:و كاريكاتوري از يك پسر بچه خيلي كوچك كوله به دوش در را ه مدرسه، كه مي گويد
،فكر نكنيد بچه بودن كار ساده اي است.اول همه نافت را مي برند.سياه سرفه، مخملك، سرخك”
آبله مرغان، مننژيت، بعد هم انواع و اقسام واكسن هاي جورواجور. بعد هم كه مدرسه و درس
“.و مشق و جريمه، 12 سال! تازه، اگر رفوزه نشوي، بايد اين راه را هي بروي و بيايي
:و كوچولويي آشفته حال در زير آسماني مهتابي كه خاطره اش را اينگونه تعريف مي كند
!اولين باري بود كه عاشق مي شدم.آن هم عاشق زني كه 45 سال از من بزرگ تر بود”
“!مشكل اين بود كه اين موضوع را چه طور بايد با پدر و مادرم در ميان بگذارم
،اين كتاب جالب و سرشار از نازك انديشي ها، ساده دلي ها، دغدغه ها و شادماني هاي كودكانه
، كاري از كاريكاتوريست، طراح و گرافيست بسيار با ذوق و هنرمند ايراني
آقاي كامبيز درم بخش است كه تاكنون نمايشگاه هاي بسياري را در ايران و خارج برگزار
.نموده اند و به كسب جوايز معتبر جهاني نايل شده اند. با تشكر از ايشان
پريسا پرندين
اينشتين و شاعر
اينشتين و شاعر
ويليام هرمان(فيلسوف و جامعه شناس و شاعر) در نخستين گفت وگويش با اينشتين چنين نقل
:مي كند
“پرسيدم: ”وقتي فرمول مشهور خود را به دست آورديد، با آن چه كرديد؟
توضيحات خود را در سيزده صفحه نوشتم و آنها را به ناشر مجله جورنال آف فيزيكس در”
“.برن سپردم.بعد يكراست به خانه برگشتم، به رختخواب رفتم، و چهارده روز بيمار بودم
شهامت به خرج دادم و گفتم: ”و احتمالا ناشر هم به سبب آنكه فهم مطالب شما بي نهايت
“ .دشوار بود، بيمار شد
فكر نمي كنم. او به ندرت نگاهي به كارهاي من مي افكند. تا آن زمان،چيزهاي زيادي از من”
چاپ كرده بودند و بنابراين ضرري نداشت كه اين يكي را هم چاپ كنند. به علاوه، در آن موقع
“. من به اين تصور آرامش بخش خو گرفته بودم كه كسي به كارهاي من توجهي نخواهد كرد
خاطر نشان كردم كه: ”با اين حال،آخرين كار شما در واقع قلوه سنگي بود كه به آبگير آرام
“ .علم پرتاب مي كرديد
اينشتين با لبخندي گفت: ”نه،سنگريزه اي بيش نبود، چون سالها طول كشيد تا امواج خفيف
“!آن به ساحل رسيد
“محجوبانه پرسيدم: ”نتيجه عملي نظريه نسبيت شما چه خواهد بود؟
:اينشتين كه ظاهرا از اين پرسش خوشش آمده بود، به پشتي صندلي خود تكيه زد
خوب،اگر سطح كره زمين خيلي شلوغ شد،شما مي توانيد از انرژي ماده استفاده”
كنيد و خودتان را به سطح كره ماه برسانيد.يا اين كه مي توانيد كشف كنيد در
آزمايشگاه چگونه از طبيعت تقليد نماييد. يا اينكه خواهيد توانست چهارپايان را به
جاي علف با مواد مصنوعي تغذيه كنيد.از سوي ديگر، اگر آدم مردم گريزي هستيد
مي توانيد با فشار يك دگمه از شر خودتان خلاص شويد و در عين حال نيمي از كره
“ .زمين را هم با خودتان نابود سازيد
“!وحشتزده گفتم: ”هولناك است
اينشتين در حالي كه مستقيم به من مي نگريست گفت: ”ولي هميشه به يادتان باشد كه فرمول
من خنثي است. اين كه كاربرد آن مصدر خير باشد يا شر،بسته به تصميماتي است كه بشريت
“.اتخاذ خواهد كرد
از فرط هيجان، به طرزي نسنجيده گفتم: ”دنيا خواهد گفت كه پاياني براي نام اينشتين وجود
نخواهد داشت!“ اينشتين اين اشاره مرا نشنيده گرفت، و من بي درنگ پرسيدم: ”چه مدتي
“روي فرمول خودتان كار كرديد؟
نه سال،ولي فقط يك فرمول نبود.هزار فرمول نوشته شده و به دور انداخته شد.بارها پيش آمد”
كه تصميم گرفتم موضوع را رها كنم.ولي سرانجام،پس از تلاشهاي پايان ناپذير و
“. بي خوابيهاي متمادي،فرمول مورد نظر را يافتم
من هم چيزي را كه مي خواستم يافتم!“ با گفتن اين جمله واقعا از جا پريدم و با هيجاني”
مهار ناپذير ادامه دادم: ”شما رمز نبوغ را بر من آشكار ساختيد.نبوغ چيزي نيست كه ساخته
دست و فكر ديگران باشد،خود به خود شكل مي گيرد و تكامل مي يابد.اگر اجازه بدهيد،گفتارهاي
.راديويي خود را ”نبوغ و پشتكار“ خواهم ناميد
:اينشتين تفسير مرا بر نبوغ پذيرفت
آري، درست است كه من سفت و سخت به موضوع چسبيده بودم. نوعي مكاشفه دروني محرك”
من بود.بسياري از متفكران معتقندند كه پيشرفت نوع بشر را بايد معلول تجربياتي عملي و
نقد آميز دانست، ولي من مي گويم كه دانش حقيقي آن است كه از خلال نوعي فلسفه قياس و
استنتاج حاصل آيد.چون در عمل، مكاشفه است كه جهان را بهبود مي بخشد و نه فقط
گام زدن در راههاي پيموده شده انديشه.مكاشفه ما را بر آن مي دارد كه به واقعيتهاي نا مرتبط
با يكديگر بپردازيم و بعد آنقدر درباره آنها بينديشيم تا عاقبت بتوانيم آنها را زير چتر قانون
واحدي جاي دهيم.پرداختن به واقعيتهاي مرتبط با همديگر به منزله جا خوش كردن در ميان
.چيزهايي است كه در اختيار داريم، حال آنكه هدف، جستجوي واقعيتهاي تازه است
مكاشفه پدر دانش جديد است، حال آنكه تجربه گرايي صرف،چيزي نيست جز انباشتن
“.دانشهاي كهنه
بر گرفته از كتاب اينشتين و شاعر
نوشته: ويليام هرمان ترجمه: ناصر موفقيان
Tuesday, December 18, 2007
سخن رنج مگو
من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر، هيچ مگو
:دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت
“ .آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو”
“.گفتم: ”اي عشق، من از چيز دگر مي ترسم
.گفت: ”آن چيز دگر نيست دگر، هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
“.سر بجنبان كه بلي، جز كه به سر هيچ مگو
قمري، جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر! هيچ مگو
گفتم: ”اي دل، چه مه ست اين؟“دل اشارت مي كرد
“.كه ”نه اندازه توست اين، بگذر، هيچ مگو
“گفتم: ”اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
“.گفت: ”اين غير فرشته ست و بشر، هيچ مگو
“.گفتم: ”اين چيست؟بگو، زير و زبر خواهم شد
گفت: ”مي باش چنين زير و زبر، هيچ مگو
اي نشسته تو درين خانه پر نقش و خيال
“.خيز ازين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو
“گفتم: ”اي دل، پدري كن، نه كه اين وصف خداست؟
مولانا
Saturday, December 15, 2007
زندگي ما حاصل افكار ما است
.زندگي ما حاصل افكار ما است
آنچه ديروز بدان انديشيده ايد،امروزتان را ساخته است و آنچه امروز
.به آن مي انديشيد، فردايتان را خواهد ساخت
بودا
گزيده هايي از جبران خليل جبران
:گزيده هايي از جبران خليل جبران
براي زيستن، شهامت لازم است
براي زيستن، شهامت لازم است. يك دانه ترك نخورده، داراي همان ويژگيهايي است كه جوانه
،به هنگام شكستن پوسته اش دارد. با اين وجود، تنها آني كه پوسته اش را مي شكند
.مي تواند خود را به درون ماجراي زندگي پرتاب كند
اين ماجرا، جسارتي يگانه را مي طلبد: كشف آن كه انسان نمي تواند با تجربه هاي ديگران
، بزيد، و ميل آن كه دل به دريا بسپارد. براي آن كه پيشاپيش بداند چه روي خواهد داد
نمي تواند ديدگان ديگري و گوشهاي ديگري را وام بگيرد. هر موجودي با ديگري متفاوت
. است
لحظه هايي هست كه
لحظه هايي هست كه در آنها زندگي به ظاهر بي اهميت و هم زمان سرشار از هزاران معنا
. مي نمايد. قلب ما همه جا هست، در ساحل رود مي نشينيم و از آبهاي ژرفش مي نوشيم
حس مي كنيم كه آب نيز تشنه است و او هم ما را مي نوشد، در آن دم با كيهان يگانه
. مي شويم
بارها گفته ام: ”خداوند پشت هزار پرده نور قرار دارد.“ اينك مي گويم: ”با گذر از يكي از
“.پرده ها، جهان پايان مي گيرد و خداوند نزديكتر مي شود
Friday, December 14, 2007
هشتاد سال نوازندگي
Thursday, December 13, 2007
شادي
حس باران
!ضرب آهنگ هاي كوتاه، صداي باران
!بوي خاك باران خورده
!پنجره ها را مي گشايم تا فضا پر از تنفس باران گردد و تنفس من پر از فضاي باران
.مشتاقانه بوي خاك باران خورده را تا اعماق وجودم در مي كشم
كافي نيست! نفسهاي عميق در آميخته با بوي خاك نمناك تكرر مي يابد تا مگر تمناي جان را
.و اينك آن ضرب آهنگهاي كوتاه به ترنمي لطيف و بغايت دلپذير مبدل گشته اند
!چشمهايم را مي بندم تا وجودم همه موسيقي باران باشد و بس
نرم نرمك آن حس وجد و سرمستي و رها شدن از خويشتن در رگهايم به جريان مي افتد ، گويي جانم ساغري پر ز مي،ز دست ساقي هستي نوش كرده است
بيخود از خويش در كوچه هاي باراني به راه مي افتم ...مي روم ، مي روم ...تا مگر
نگاهم در امتداد درختان چنار در حركت است و حس طراوت را از لا به لاي طرحهاي در هم
...حس طراوت باراني طبيعت را با احساس طربناك باراني خويش در مي آميزم و
...گوش جان سپرده به ترنم زيباي باران
!مي روم ، مي روم...تا مگر كشف كنم حس باران را
نوشته : پريسا پرندين
Wednesday, December 12, 2007
بهار عارفان
...گويند پاييز، بهار عارفان است
رقص باد در ميان شاخساران، برگ ريزان خزان دل انگيز را به تماشاگه
!و براي عارف، هر تماشايي رهي است پنهان بسوي آن تماشايي
و چه خوش رهي است از ديده بسوي دل كه نشان عشق بر تار و پود
!قلب عارف بسان پاييزان طبيعت رنگ مي بازد در برابر رنگ رخ دوست
و در خيال رسيدن به بارگه اش، خزان عارفانه را موسم تزكيه جان
!و چه ضيافتي خوشتر از تزكيه جان و پيوستن به جان
نوشته: پريسا پرندين
My Spiritual Master
written by:Parisa Parandin