هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بی گمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید بهدر
از یکی دست تو، بیدستی دگر
از یکی دست تو، بیدستی دگر
تشنه مینالد که: ای آب گوار
آب هم نالد که: کو آن آبخوار؟
آب هم نالد که: کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آنِ او، و او هم آنِ ما
ما از آنِ او، و او هم آنِ ما
مثنوي معنوي
No comments:
Post a Comment