Thursday, September 4, 2008

حكايت پروانگان



يك شبي پروانگان جمع آمدند
در مضيفي طالب شمع آمدند

جمله مي گفتند :مي بايد يكي
كاو خبر آرد ز مطلوب اندكي

شد يكي پروانه تا قصري زدور
در فضاي قصريافت از شمع نور

بازگشت و دفتر خود باز كرد
وصف او بر قدر فهم آغاز كرد

ناقدي كاو داشت در مجمع مهی
گفت او را نيست از شمع آگهي

شد يكي ديگر گذشت از نور در
خويش را بر شمع زد از دور در

پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد

بازگشت او نيز ومشتي راز گفت
از وصال شمع شرحي باز گفت

ناقدش گفت اين نشان نيست اي عزيز
همچو آن يك كي نشان داري تو نيز

ديگري برخاست مي شد مست مست
پاي كوبان بر سر آتش نشست

دست در كش كرد با آتش به هم
خويشتن گم كرد با او خوش به هم

چون گرفت آتش ز سر تا پاي او
سرخ شد چون آتشي اعضاي او

ناقد ايشان چو ديد او را ز دور
شمع با خود كرده هم رنگش زنور

گفت:اين پروانه در كار است وبس
كس چه داند اين خبر دار است وبس

آن كه شد هم بي خبر هم بي اثر
از ميان جمله او دارد خبر

تا نگردي بي خبر از جسم وجان
كي خبر يابي ز جانان يك زمان


منطق الطير عطار نيشابوري


No comments: