Thursday, September 4, 2008

!همه اوست



كه جهان صورت است و معني دوست

!ور به معني نظر كني
همه
اوست


خواجوي كرماني


!تو از آن ذوالجلالی



منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند‏، ‏نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی


جناب حضرت مولانا



حكايت پروانگان



يك شبي پروانگان جمع آمدند
در مضيفي طالب شمع آمدند

جمله مي گفتند :مي بايد يكي
كاو خبر آرد ز مطلوب اندكي

شد يكي پروانه تا قصري زدور
در فضاي قصريافت از شمع نور

بازگشت و دفتر خود باز كرد
وصف او بر قدر فهم آغاز كرد

ناقدي كاو داشت در مجمع مهی
گفت او را نيست از شمع آگهي

شد يكي ديگر گذشت از نور در
خويش را بر شمع زد از دور در

پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد

بازگشت او نيز ومشتي راز گفت
از وصال شمع شرحي باز گفت

ناقدش گفت اين نشان نيست اي عزيز
همچو آن يك كي نشان داري تو نيز

ديگري برخاست مي شد مست مست
پاي كوبان بر سر آتش نشست

دست در كش كرد با آتش به هم
خويشتن گم كرد با او خوش به هم

چون گرفت آتش ز سر تا پاي او
سرخ شد چون آتشي اعضاي او

ناقد ايشان چو ديد او را ز دور
شمع با خود كرده هم رنگش زنور

گفت:اين پروانه در كار است وبس
كس چه داند اين خبر دار است وبس

آن كه شد هم بي خبر هم بي اثر
از ميان جمله او دارد خبر

تا نگردي بي خبر از جسم وجان
كي خبر يابي ز جانان يك زمان


منطق الطير عطار نيشابوري


Wednesday, September 3, 2008

شادي به وجود خداوند



آن عزيزي گفت شد هفتاد سال
تا ز شادي مي كنم و ز ناز حال

كاين چنين زيبا خداونديم هست

با خداونديش پيونديم هست

چون تو مشغولي به جويايي عيب
كي كني شادي به زيبايي غيب

عيب جويا تو به چشم عيب بين
كي تواني بود هرگز غيب بين

اولا از عيب خلق آزاد شو
پس به عشق غيب مطلق شاد شو

موي بشكافي به عيب ديگران
ور بپرسم عيب تو كوري در آن

گر به عيب خويشتن مشغوليي
گرچه بس معيوبيي مقبوليي



عطار نيشابوري