Wednesday, December 15, 2010

سرشار از نور


و باز به خدا گفتم:
«خودت را به من نشان بده.»
و بعد این اتفاق رخ داد:
سرشار از نور شدم.
چشمانم طلوع بود و غروب، هر دو.
روی گونه هایم پر از کک و مک های درخشانی شد
که ستاره و سیاره بودند.
هریک از لب هایم بوسه ای شد برای دیگری،
گوش هایم اقیانوس زندگی را می شنید.
بین چشمانم چرخی نیلی رنگ بود،
بین انگشتانم، مزارعی طلایی.
دستانم بالا رفتن از درختان را به یاد آورد،
و موهایم، انگشتان عاشق را.
و بعد زمزمه کردم:
«ولی چرا مرا اینگونه آفریدی؟»
گفت:
«چون هرگز پیش از این نامت را نمی دانستم.
و نه آوازت را شنیده بودم.
نه از درون چشمانی مانند این به کائنات نگریسته
بودم.
و نه این گونه خندیده بودم و نه مسیر این اشک ها
را می شناختم.
چون نه این وجد را می شناختم،
نه به این بلندی ها رسیده بودم،
نه تفاوت های ظریف معصومیت را تجربه کرده
بودم،
که با آن پستی هایت را خلق می کنی،
نه این که چطور یک قلب می تواند این قدر
وسعت یابد،
یا به راحتی بشکند،
یا عشق
که کاملا بی منطق است.»



«بی منطق» 2008 ام. کلیر



No comments: